چند وقت پیش با یکی از همکلاسی های عربم داشتیم درس میخوندیم , پسر بسیار نجیب و زحمتکشی بود , با من در مورد خونوادش گفت از اینکه تا چند وقت دیگه پدر میشه و از اینکه نیمه وقت تو یه رستوران کار میکنه تا مخارج زندگیش رو تامین کنه. دیدم چقدر زندگیهای ما شبیه همه! اون هم مثل منه آریایی! تمام تعلقاتش , کارش و عزیزانش رو تو کشور خودش گذاشته و اومده اینجا تا آینده بهتری برای خودش و خونوادش درست کنه. هرچی زور زدم دیدم نمیتونم ازش متنفر باشم! هرچی سعی کردم تاریخ کهن سرزمینم رو به یاد بیارم , صدای جیغ و ضجه زنان و کودکان زیر سم اسبان تازی در هزار و پانصد سال پیش رو مجسم کنم , بی فایده بود. چیزی که روبروی من بود فقط یک دوست بود کسی که هرگز دستش به خون کسی آلوده نبود , کسی که بخاطر مقام , حنجره ایی رو ندریده بود کسی که برای خانواده تلاش میکرد درس میخوند و کار میکرد.
نمیدونم چرا بعضی تعصبات کورکورانه ما سر تمام شدن نداره؟ تا کی باید عشقها و نفرتهامون ریشه تو هزاروپانصد سال پیش داشته باشه. دوستانم به درستی میگن آخه این چه منطقییه که باید بعد از پانزده قرن برای یک بیگانه مراسم چهلم بگیریم و تو سر و مغز خودمون بکوبیم اما یادمون میره که خودمون هم هنوز نفرت کسانی رو به دل گرفتیم که دیگه تاریخ هم فراموششون کرده!
این تظاد های فرهنگی کشور ما هم واسه خودش داستانیه. ای کاش روزی برسه که همه همدیگر رو بر اساس ارزششون و تاثیر مثبتی که تو جامعه دارن , ارج بزارن نه براساس قومیت و زبان و اصل و نسب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر